نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

يلدا

یلدا فقط بهونه ست، یک بهونه قشنگ برای با هم بودن این درازترین درازترین شب سال تنها شاید یک دقیقه بلندتره اما یادمون میده یک دقیقه بیشتر در کنار هم بودن ارزش جشن گرفتن رو داره، شمع پاییز رو فوت می کنیم و تولد خورشید رو جشن می گیریم، خدایا چه زود گذشت، وروجکم سال گذشته میگفت "تولد اوشید مبارت" این شب قشنگ شاید برای خیلی ها قشنگ نباشه و مجبور باشن یک دقیقه بیشتر از شبهای دیگه با غم و غصه و دلتنگی کلنجار برن، خدایا تو پناه همه باش ... توی خونه های زیادی سفره خالی شبانه توی این شب هم با آجیل و شیرینی و هندوانه و انار پر نمیشه ... توی شادی های این شبمون به یاد قلبهای پر از اندوه هم باشیم و براشون دعا کنیم ... خیلی ها دلتنگی دیدن چهره گرم و مهربون ...
29 آذر 1391

حاضر، قايق

هر روز این زندگی کلی ماجرا با وروجکمون داریم که تنها دلخوشیهای این روزهای سخته، خدایا شکرت ... با بابا و عروسکهايي که مثل هميشه چيده دور تا دورامون داره بازي مي کنه و بابا ميگه بيا حاضر غايب کنيم بچه ها رو، قبلاً هم تو يه برنامه نمايشي حاضر غايب کردن رو ديده بود، ميدوه نانسي رو که تو اتاق جامونده رو برميداره و ميگه "نانسي قايق بود"، منم تو آشپزخونه زير لب مي خندم ... سرم درد مي کنه و وقتي با سيل عروسکا و اسباب بازيهاش که توي خونه پخش شده روبرو مي شم ميگم ببين من سرم داره از درد مي ترکه اما شما به جاي اينکه به من کمک کني همه چيزو پخش کردي ... نيم ساعت بعد نشسته روبروم و داره بستني نوش جان ميکنه بهم ميگه "مامان خوبي؟" ميگم بله، مي...
26 آذر 1391

این روزهای زندگی

روزهای آخرین ماه پاییز هم داره به سرعت سپری می شه، دایی امیر عزیز بعد از حدود 45 روز اومد مرخصی و یه جفت دستکش و یه جفت گل سر برات سوغاتی آورد که خیلی دوستشون داری، این مدت مرخصی روزهایی که خونه مامان جون بودی بیشتر کنار دایی بودی که همیشه برات یه عالمه وقت و انرژی داره، حیف که داره فردا برمیگرده و منم اینقدر کارام زیاد بود که خوب نتونستم ببینمش ... فقط تنها کاری که تونستم بکنم این بود که روز پنجشنبه مامان جون اینا و خاله هما و خاله نرگس و خاله زهرا رو دعوت کردم و دور هم شب خوبی رو داشتیم. اما بازم با باران سر اتاق و اسباب بازیهات کنار نمیومدی با وجود اینکه همیشه باران رو خیلی دوست داری و همیشه تلفنی ازش می پرسی که کی میای خونمون؟! چند باری...
18 آذر 1391

سی ماه گذشت

نازنین دخترم، آبان ماه قشنگ و دوست داشتنی گذشت و توی این ماه یه روز که تولد آقاجون بود و یه روز من و یه روزم تولد عروسی(به قول شما) من و بابایی بود و البته سالروز چند تا اتفاق خوب و دوست داشتنی دیگه ... روز تولد عروسیمون خیلی خندیدیم و بابا رو که اغلب این تاریخا یادش میره غافلگیر کردیم، شما و بابایی چند تا کادو گرفتین از طرف من ولی سر من بی کلاه موند مثل بیشتر وقتا ... خلاصه که بقیه روزا هم برای نی نی و الاغی و دلفین و حنا و ووو جشن تولد گرفتی، راستی امروزم تولد دایی علی عزیزه(تولدت مبارک داداش گلم) اینم فشفشه زدنت برای تولد عروسی ... یه روزم با باران و خاله اینا رفتیم نمایشگاه و بعدشم توی پارک شهر کیک خونگی دستپخت مامان خوردیم که...
1 آذر 1391
1